قسمت شصت و چهارم
بهار سال ۱۳۶۶ همچنان درحال نقاهت بودم .
پیگیر درمان بودم
گچ دست چپ را باز کردم . استخوان ساعد جوش خورده بود اما چون ترکش به عصب حسی و حرکتی صدمه زده بود روی دستم بی حس و انگشتانم به صورت غیر عادی به قول معروف کج و خل
می ایستاد و سر جای خودش نبود .
خون رسانی پای راستم بهتر شده بود و رنگ پایم از کبودی به رنگ صورتی بر می گشت . هنوز از زانو به پایین فلج بودم .
نذر کردم که اگر پایم سالم شد ، فاصله دوازده کیلومتری محل سکونت تا مشهد میقان پیاده به زیارت مرقد مطهر امامزاده محمد عابد فرزند امام موسی کاظم (ع) بروم .
برای ادامه درمان و با برگه معرفی از بنیاد شهید به بیمارستان فیروز گر تهران جهت ادامه درمان اعزام شدم.
توسط دکتر پارسا فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب ، عصب سیاتیک پایم ترمیم گردید .
و چسبندگی های مسیر عصب باز شد .
بعد از پانزده روز به اراک برگشتم .
پایم کم کم رو به بهبودی رفت و توانستم روی پای راست راه بروم .
فقط حرکات مچ پایم درست نشد و تاکنون همان حالت
می باشد .
مچ پای راستم بدون حس و حرکت مانده است و قابل درمان هم نیست .
شکر خدا بعد از هشت ماه ویلچر را کنار گذاشته و با پای خود راه رفتم .
به محص بهتر شدن و گذراندن سی جلسه ورزش خاص و فیزیوتراپی پایم جان گرفت.
دوچرخه سواری را شروع کردم .
سپس به اتفاق عموی همسرم جناب سرهنگ گودرزی نسب که در آن زمان سروان و معاون سرگرد گلستانی فرمانده گروه پدافند هوایی استان مرکزی بود پیاده به مشهد میقان جهت زیارت رفتیم و به نذر خود عمل نمودم .
چند روز بعد به اتفاق همسرم در بهار خواب منزل نشسته بودم دو فروند بمب افکن دشمن از بالای منزل ما در شهرک بعثت عبور و سه گلوله مسلسل آن جنگنده ها به منزل ما اصابت کرد .
همسرم باردار بود و قرار بود به زودی مادر شود هراسان شد و از ارتفاع به پایین پله ها سقوط کرد و بچه داخل شکمش مرد .
آن دو بمب افکن عراقی یکی از کارخانه های اراک را بمباران کردند .
بچه ای که مرده به دنیا آمد ، دختر بود .
خیلی دختر دوست داشتم اسم آن را مهدیه گذاشته بودم و دیگر پس از آن صاحب فرزند دختر نشدم .
سه فرزندی که بعد از آن حادثه خداوند به من عنایت فرموده پسر هستند
شاید مصلحت این بوده است که چنین شود .
البته پنج دختر معنوی از مدد جویان کمیته امداد دارم.
و اندازه فرزندان خودم آن ها را دوست دارم .
خاطرات ادامه دارد..