کد خبر: ۳۰۱۳۹۸
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۳ 25 September 2016

به گزارش تابناک یزد،ما تکاوران نیروی دریایی هستیم. دوره‌های ویژه‌ای دیده‌ایم که در جنگ و مقابله با دشمن حضوری ناپیدا داشته باشیم و به گونه‌ای قدم برداریم که حتی سایه‌مان هم بر زمین نقش نبندد تا یکباره دشمن را غافلگیر کنیم.

 تکاوران نیروی دریای ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران از جمله یگان‌های حاضر در روزهای نخست جنگ هستند که در کنار سایر نیروها در روزهای مقاومت خرمشهر پنجه در پنجه دشمن بعثی انداختند و توانستند با شیوه‌های خاص نظامی ضربه‌های جبران ناپذیری به دشمنی که آمده بود هفت روزه ایران را درو کند بزنند.


ماهیت رفتار نظامی آن‌ها برگرفته از اصول جنگ شهری بود. آنها در هرجا که دشمن حضور داشت می‌رفتند و با روش‌های چریکی مانع از پیشروی سریع دشمن در مناطق شهری می‌شدند. در همین رابطه پای صحبت‌های یکی از تکاوران پیشکسوت نیروی دریایی نشستیم تا ضمن گوش سپردن به خاطرات او به مشق جنگ در خرمشهر بپردازیم.


این تکاور ارتشی می‌گوید:
« محمدحسین محیطی هستم. اصلیتم شمالی است و لاهیجان متولد شده‌ام. تا دبیرستان را در گیلان درس خواندم و از کلاس دهم به ملایر مهاجرت کردیم. پدرم کارمند وزارت کشور بود و مسئولیت‌های متفاوتی از قبیل بخشدار، فرماندار و شهردار داشت. به دلیل روحیه آزادگی‌ای که در قاموس پدرم بود، هرگاه ناملایماتی می‌دید و ممکن بود گرفتار برخی از مسئولین ارشدتر از خودش بشود که می‌خواستند کارهایی در راستای منافع شخصی خودشان انجام بدهند، به واسطه دوستان آزاده‌ای که داشت محل خدمت خود را تغییر می‌داد  و تن به کارهای نادرست نمی‌داد.

انشایم درباره کار نظامی بود


مساله مهاجرت موجب شد که دیپلمم را از ملایر بگیرم. بعد از آن جزو دوره پنجم  سپاه دانش شدم و محل خدمتم نیز در روستایی به نام «دره میرزای سفلی» از توابع شهرستان کنگاور بود. خاطرات خوبی از آنجا برایم باقی مانده است. بعد از سپاه دانش به عنوان آموزگار سپاهی نمونه به آموزش و پرورش رفتم و یک سال فعالیت کردم. اما روحیه نظامی داشتم و به این مسئولیت علاقه‌مند بودم. یادم می‌آید از سال سوم ابتدایی به نظامی‌گری علاقه‌مند بودم و در یکی از انشاهایم که در رابطه با شغل آینده‌ام بود من از انجام کار نظامی گفته بودم.  بر همین اساس همان موقع که آموزگار بودم در آزمون وردی دانشکده افسری نیز امتحان دادم و سال 46 پذیرفته شدم. سه ساله دانشکده افسری را به پایان رساندم. از آنجایی که جزو  سهمیه نیروی دریایی بودم به عنوان افسر به جزیره خارک رفتم و 9 ماه در آنجا خدمت کردم.

دوره تکاوری را در انگلستان گذراندم


قرار بود پایگاه تکاوری منجیل آماده فعالیت بشود. بر همین مبنا یک سری از کارشناسان و مستشاران نظامی انگلیس به ایران آمده بودند تا به آموزش و تعلیم نیروهای ایرانی ‌ بپردازند. آن زمان تعدادی از افسران ایرانی برای گذراندن دوره‌های نظامی به خارج از کشور اعزام می‌شدند. من نیز جزو افسرانی بودم که پس از آموزش تربیت‌بدنی و هوش به انگلستان رفتم. اواخر  سال 50 به مدت یک سال و نیم دروه‌های تخصصی تکاوری و  تفنگداری دریایی را در انگلیس سپری کردم. به خاطر دارم که ما دومین سری از نیروهای ایرانی بودیم که این دوره را می‌گذراندند.

مأموریت آموزش 400 دریافر را داشتم


پس از آن  به ایران بازگشتیم و به عنوان  فرمانده دسته‌ای در پایگاه منجیل فعالیتم را آغاز کردم و تکاوران را در داخل آموزش دادیم. سه سال در منجیل خدمت کردم سپس به بوشهر منتقل شدم. سال 57 که انقلاب به پیروزی رسید نیز در بوشهر بودم. سال 59 هم که جنگ آغاز شد من فرمانده «گروهان 3 » گردان تکاوران بوشهر بودم. بعد از پیروزی انقلاب به صورت مأمور مدتی در تهران خدمت می‌کردم.

اواخر هفته دوم آغاز جنگ بود که از ستاد ارتش نامه‌ای بدستم رسید و مأموریت پیدا کردم که ظرف مدت دو هفته در کوهک تهران به آموزش 400 دریافر بپردازم. این دریافرها نیز در خارج از کشور دوره‌های تخصصی را گذرانده بودند اما به اندازه ما اطلاعات چندانی در مورد آموزش‌های رزمی، تکاوری و جنگیدن را نداشتند چرا که آنها تنها دوره‌های دریایی و ناوبری دیده بودند. در دوران رژیم پهلوی کشور به دلیل تجهیزاتی که پیش خرید کرده بودیم نیروهایی را به کشورهای دیگر اعزام کرده بودیم تا آموزش ببینند تا وقتی تجیزات آماده شد نیروی متخصص داخلی داشته باشیم. این دریافرها نیز جزو همین افراد بودند اما بعد از انقلاب این تجهیزات وارد کشور نشد و یک سری از افراد آموزش دیده بلاتکلیف مانده بودند.

جمعی از تکاوران نیروی دریایی ارتش در خرمشهر


در همین راستا نیز بخش‌نامه آمده بود که این نیروهای آموزش دیده اخراج شوند.از طرفی هم  ناخدا افضلی (فرمانده وقت نیروی دریایی ارتش) در کمیسیون جنگ درخواست نیرو کرده بود چون ارتش و ستاد ارتش نیرو نداشتند. در این شرایط دریافرها بدون هماهنگی با ناخدا بهرام افضلی نامه‌ای را خدمت مقام معظم رهبری که آن زمان نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند تحویل دادند و ایشان هم افضلی را خواسته بودند و پرسیده بود ندکه چگونه می‌گویید نیرو نداریم در حالی که 400 دریافر در اختیار دارید؟!  پس از این قضیه ناخدا افضلی دستور آموزش این نیروها را صادر کرد.

آینده‌نگری امام کشور را نجات داد


در روزهای نخست آغاز جنگ نوعی دستپاچگی در جذب نیرو بوجود آمده بود و مطرح نبود که آیا کسی تخصص دارد یا نه و حضور در صحنه نیروها در منطقه نبرد اولویت داشت  چون از نظر علوم نظامی ابهت حضور نیرو در منطقه خودش برای دشمن بازدارندگی دارد. اگر نیرویی در منطقه نبود عراق مرزهای ایران را درو می‌کرد و با سرعت به دیگر شهرها می‌تاخت اما حضور نیروها این اجازه را نداد و برآورد هفت روزه اشغال کشورمان توسط دشمن را تا پایان جنگ ناکام گذاشت. عراق نیز از نابسامانی‌های پس‌ از پیروزی انقلاب بهره برد و بر اساس تحلیل‌هایی که داشت در بهترین زمان به ایران حمله کرد.

تبلیغات منفی نیز علیه ارتش موجب شده بود که عده‌ای دم از انحلال ارتش بزنند. این عده اعتقاد داشتند که ارتش، شاهنشاهی است اما آینده نگری امام خمینی در 29 فروردین ماه و رژه نیرهای ارتشی موجب شد که این نیرو باقی بماند و دید مردم نسبت به ارتش تغییر کند. ناملایماتی که در حق ارتش شده بود باعث می‌شد برخی از افراد آموزش دیده از ارتش جدا شوند. این در حالی بود که برای آموزش آنها بسیار هزینه شده بود.

می‌دانستیم عراق حمله خواهد کرد


جنگ به ما تحمیل شد. البته این تحمیل شدن از یک سال قبل شرایط مشخص بود که عراق وضعیت تخاصمی نسبت به ایران دارد.این که اعلام می‌شود ما ارتشی‌ها بی‌خبر بودیم و غافلگیر شدیم درست نیست. اینکه انسان تا این حد بی‌خبر باشد و ناگهان کشوری به خاکش تجاوز کند و وارد شود بی‌شک برای آیندگان که می‌خواهند تاریخ کشور را بخوانند ممکن است شرم‌آور جلوه کند. افرادی که موضوع غافلگیری را عنوان می‌کنند به نظر من ارزش کشور ما و ارزش شناخت نظامی متخصصان نظامی ایران را زیر سوال می‌برند.

اعلام وضعیت قرمز در فرودگاه


با توجه به شرایط موجود در آن زمان، آموزش دو هفته‌ای ما به دلیل حساسیت شرایط به دو روز ختم شد و برنامه‌ریزی کردیم که فعل و عملِ آموزش در منطقه جنگی با هم انجام شود. حتی وقت برای ساماندهی اولیه آن‌ها اندک بود چون این نیروها نیازمند لباس و تفنگ و پوتین بودند. یادم می‌آید تفنگ‌هایی که به آنها دادیم تازه از جعبه بیرون آمده بود و گریس خورده بودند. قرار شد ساعت 16 با چهار فرورند هواپیمای c130  از مهرآباد به سمت اهواز حرکت کنیم. به فرودگاه رفتیم اما پرواز به تأخیر خورد. به گونه‌ای که نخستین هواپیما شب از باند پرید. در همین حین به دلیل حمله هواپیماهای دشمن، وضعیت قرمز اعلام شد و پرواز سه هواپیمای باقی مانده بار دیگر با تاخیر مواجه شد و ما باز هم به سالن فرودگاه بازگشتیم.

روایت نخستین مواجهه با جنگ و شهید


چون وضعیت خطرناک بود آن هواپیما مسیرش را تغییر داد و ساعت سه بامداد به اصفهان رسید. خوشبختانه یک روحانی این گروه را به شام دعوت کرده بود. در حالی که ما همچنان در تهران بدون شام مانده بودیم. پس از چند ساعت مجدد سوار هواپیما شدیم. اگرچه بیان این وقایع آسان است اما همه این‌ها فاکتورهای اثرگذار بر روحیه بودند. همین موارد موجب اضطراب و ایجاد استرس بودند. نیمه‌شب سوار هواپیما شدیم و صبح به فرودگاه اهواز رسیدیم. بسیار گرسنه بودیم و چیزی نداشتیم. در فرودگاه بوی بدی به مشامم رسید. فکر کردم که بوی بد جوی آب است. یکی از «ناوبان یاران» به نام مرحوم دکتر رضا ترکوندی که کرمانشاهی بود را به اسم صدا کردم و از او پرسیدم: «بوی چیست؟» جواب داد: «نمی‌دانی چیست؟» اظهار بی‌اطلاعی کردم. گفت: «بیا بریم تا دلیلش را بدانی.»


من را درون هواپیمایی که چند جعبه در آن بود برد.پرسیدم:« این‌ها چه هستند؟» جواب داد: «پیکرهای شهدای دانشجوی دانشگاه افسری را درون این جعبه‌ها قرار داده‌اند. چون هوا گرم است بو کرده‌اند» بنابراین نخستین مواجه من با شهید و اصل جنگ در فرودگاه اهواز به این شکل رقم خورد. به رضا گفتم: «صدایش را درنیار مبادا روی روحیه بچه‌ها تاثیر بگذارد.»

به چنگال دشمن رفتیم


قرار بود ما از جاده اهواز به خرمشهر برویم. اما جاده اهواز خرمشهر آن روز توسط عراق اشغال شد. یک هفته در لشکر 92 زرهی اهواز ماندیم و به آموزش بچه‌ها پرداختیم. سپس از طریق شادگان  به ماهشهر آمدیم و مدتی در کمپی که به خارجی‌ها اختصاص داشت در ماهشهر ماندیم. آن‌جا بود که کادر آموزشی تکاوران منجیل هم به ما ملحق شد. از آنجا فرماندهی کل واحدمان به ناخدا داریوش ضرغامی واگذار شد. آن زمان من ناوسروان بودم و او «ناخدا2 » بود. اتوبوس آمد و به سمت آبادان رفتیم. نزدیک هشت کیلومتری آبادان بودیم که نیروی زیادی سمت راست جاده‌ای را که در آن حرکت می‌کردیم خاکبرداری می‌کرد.

گمان کردم که واحد توپخانه ما در حال آماده سازی محیط و استقرار است.به خرمشهر رسیدم. یاد ناخدا ناصر سارنگ بخیر؛ به او گفتم: «ناصر ما داشتیم می‌آمدیم متوجه شدم واحد تواپخانه‌مان هم آمده است. » خندید و گفت:«چی میگی عراقی‌ها بودند!» وقتی این را شنیدم برای لحظه‌ای خشکم زد.عراقی‌ها از پل «مارد» گذشته بودند و در حال استقرار کنار جاده ماهشهر آبادان بودند. اگر روی جاده می‌آمدند همه ما را بدون دردسر اسیر کرده بودند. اما چون استقرار کامل نداشتند و خودشان کار انجام می‌دادند اولویت‌شان اسیر گرفتن نبود و در نظر داشتند که ما به شهر برویم و در تله آن‌ها بیفتیم.


واحدی که در اختیار داشتم را در همان کوهک تهران به سه گروه تقسیم بندی کرده بودم. هیچ کس را نمی‌شناختم. چندتا از بچه‌های درجه‌دار هم همراهم بودند. قرار بر این بود که ناوسروان رحمتی و ناوسربارن یزدان‌خواه به ما ملحق شوند. دریافرها یک ارشد به نام توکلی و یک معاون به نام عبدالله عزیزی که ورزشکار بود داشتند. با توجه به شناخت کمی که از بچه‌ها داشتم اهالی شمال، کُرد و متفرقه را در سه دسته تقسیم کردم. یزدان‌خواه را بر سرگروه شمالی‌ها قرار دادم. مسئول تهرانی‌ها رضا رحمتی و کردها و کرمانشاهی‌ها نیز خودم شدم. 

یادم می‌آید در مسیری که به سمت خرمشهر می‌آمدیم یکی از دریافرها آهنگ حماسی «دایه دایه وقت جنگه..» و چند آهنگ حماسی دیگر را می‌خواند. بی‌اختیار از چشم من اشک می‌آمد. در مقابلم دشمنی را می‌دیدم که به میهنم آمده است. به خرمشهر رفتیم و در باشگاه گلستان مستقر شدیم. در آن جا جوی آب‌های پهن نیمکره‌ وجود داشت. جوی آب بهترین جان‌پناه بود و آنجا استراحت می‌کردیم. از همانجا نیز کارهای مقابله با دشمن را انجام می‌دادیم. فرمانده دسته زیر نظر من ناوبان عباسی بود که بعد از مقاومت خرمشهر به شهادت رسید. تا آن زمان دشمن پادگان دژ و گمرک را گرفته بود و در حال ورود به شهر بود.

درسی که از خرمشهر گرفیتم


خبر می‌دادند که مثلا در مسجد جامع نیازمند نیرو هستیم و می‌رفتیم با دشمن مقابله می‌کردیم. نیرو کم بود و نمی‌توانستیم کامل در شهر پخش و مستقر باشیم. یک روز پیش از سقوط  خرمشهر ساعت 10 صبح به شکل آرایش نظامی همراه ناخدا ضرغامی قبل از پل فرمانداری پیاده شدیم و یگان‌ها آرایش نظامی گرفتند. به شکل دشت‌بان برای پاکسازی حرکت کردیم.  یادم می‌آید در خیابان طالقانی تعدادی خودرو و نفربر زرهی از اهواز به خرمشهر آمده بودند اما هنوز اسلحه‌ای برایشان نداشتیم. اما چون اضطرار بود و عراق داشت می‌آمد که فرمانداری و مسجد جامع را بگیرد همان تجهیزات را با آرایش نظامی حرکت دادیم. نمایش بسیار وحشتناکی داشتیم یک باره پخش شدیم. عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند و درون خانه‌ها رفتند.


در این‌جا باید به نکته‌ای اشاره کنم. اگر پس از فرار عراقی‌ها به منازل همان جا ایستاده بودیم دو حسن داشت. یکی اینکه خانه‌ها را خالی می‌کردیم و اسیر می‌گرفتیم. دوم هم تاکتیک عراق این بود که می‌آمدند جلو و وقتی ما جلو می‌آمدیم توپخانه‌اش از پشت سر ما را می‌زد از سوی دیگر از مقابل نیز ما را هدف قرار می‌دادند.بنابر این اگر همان جا می‌ماندیم و دشمن را از منازل تخلیه می‌کردیم نیروهای بعثی روحیه‌شان را باخته بودند و فرایند سقوط خرمشهر به تاخیر اتفاق می‌افتاد.

پشت جسد همرزمانمان سنگر گرفتیم


با این حال ما حرکت کردیم و در آن جا در حلقه عراقی‌ها گیر افتادیم. آن‌ها بر ما مسلط شدند و از بالای منازل ما را می‌زدند. چند نفر به شهادت رسیدند. متاسفانه شرایط و موقعیت به گونه‌ای بود که پشت همرزمان شهید عزیزمان سنگر گرفتیم. دشمن آتش زیادی بر سر ما می‌ریخت. در این شرایط برای لحظه‌ای فرصتی پیش آمد که هرکسی به سمت و سویی برود. من و حدودا هفت نفر دیگر به سمت دیوار ساختمان‌ها رفتیم. اما از هر دو طرف ما را می‌زدند برای همین مجبور شدیم که درون یکی از کوچه‌ها برویم  این وضعیت ملتهب تا شب طول کشید.


آن شب ماه کامل بود و کوچه روشن بود. چون آموزش دیده بودم می‌دانستم باید سایه‌های‌مان هم از دشمن پنهان بماند. این موضوع را به دریافرها گوشزد می‌کردم تا به گونه‌ای حرکت کنند که سایه نداشته باشند. یکی از دریافرهای همراه ما خرمشهری بود. ما را به داخل کوچه‌ای برد. درون چند خانه صدای صحبت می‌آید. از دریافر پرسیدم آنها کی هستند اون با آن‌ها صحبت کرد. خودشان را افراد بومی نامیدند که تصمیم نداشتند از شهر خارج شوند. جلوتر رفتیم. دشمن تانک‌هایش را وارد شهر کرده بود و روشن گذاشته بودند و منتظر بودند که جلو بیایند اما چون نفری نداشتند حرکت نمی‌کردند و منتظر بودند.

امیر سرتیپ محیطی نفر وسط تصویر در کنار دریافران

در همان لحظه من به فکر آموزش نیروهای همراهم بودم.توصیه می‌کردم که در کوچه‌هایی بروید که تیر چراق برق دارد چون احتمال بن‌بست بودنش پایین است.عمود بر خیابان منتهی بر یک شط به کوچه‌ای رفتیم. به این فکر نمی‌کردیم کجا می‌رویم. فقط هدف‌مان خارج شدن از آن مخمصه بود. در کوچه بالاتر ما دود تانک به هوا می‌رفت. در انتهای کوچه‌ای که مستقر شده‌ بودیم  هم تانک‌های دشمن قرار داشتند. در آنجا هم از بالای خانه‌ای به ما تیراندازی شد و باز گروه هشت نفره‌مان از هم فاصله پیدا کرد. حدود پنج نفر باقی ماندیم و سه نفر دیگر نمی‌دانستیم کجا رفته‌اند.


فهمیدم در مشت عراقی‌ها گیر افتاده‌ایم کاملا محاصره بودیم. همچنین متوجه شدم آنهایی که در خانه حرف می‌زندند و می‌گفتند که می‌خواهیم در خانه بمانیم نیز عراقی بودند و برای اینکه ما را گمراه کنند آن جواب را داده‌اند. دیگر مجال پیشروی نبود و باید عقب‌نشینی می‌کردیم. به یک کوچه «اِل» مانند رفتیم که جوی آبش لجن داشت. در آن‌جا گیر افتاده بودیم. فلسفه جنگ‌های خانه به خانه بر این است که تعداد افراد اندک باشد. این موضوع موجب چالاکی اجرای طرح و عملیات خواهد شد اما تعداد ما کمی بیشتر بود.

تذکری که که جانمان را نجات داد


در فکر این بودم که چه راهی برای عقب‌نشینی انتخاب کنم چون در جایی که مستقر بودیم هر سمتش یا به بیابان، یا نخلستان یا به عراقی‌ها ختم می‌شد. استرس بچه‌ها را در بر گرفته بود و در آن موقع که باید سکوت را رعایت می‌کردند شروع به اظهارنظر کردند. همهمه خفیفی برپا شده بود. خوشبختانه دو تا بسیجی در همین حین به ما ملحق شدند. یادم می‌آید یکی از آنها شکم بزرگی داشت. او از بچه‌های ما پرسید که این آقا کی هستش؟ بچه‌ها گفتند: «جناب محیطی فرمانده ما هستند.» بسیجی به نیروهای همراهم من گفت: «وقتی فرمانده دارید پس چرا حرف می‌زنید؟»


سخن این بسیجی برای من غیرمنتظره بود. با اینکه بچه‌های ما دوره دیده بودند اما آن بسیجی کاری کرد که همه سکوت کنند. این سکوت ما را نجات داد. ما برای چند دقیقه کوتاه به دیوار چسبیدیم. داشتم به تحلیل شرایط می‌پرداختم که ناگهان  سایه یک عراقی روی زمین نقش بست. او از بالای پشت بام  تیر هوایی شلیک کرد تا مطمئن شود اطراف امن است. ما هیچ واکنشی نشان ندادیم و فقط به دیوار چسبیده بودیم تا ما را نبیند.

شلیک گلوله «آرپی‌جی» به ستون نیروهای دشمن


پس از چند دقیقه در همان خانه بواسطه ضربه پایی که عراقی‌ها به آن زدند باز شد. ستونی چند نفره از نیروهای دشمن در حال جابجایی بودند.  ترکاشوند «آر پی جی» زن ما بود و من یک قبضه سلاح کمری و  «ژ3» داشتم. دیگر همراهانم هم نارنجک انداز و سلاح دیگر همراهشان بود.عراقی‌ها گمان کرده بودند که ما رفته‌ایم. دو مرتبه از ترکاشوند پرسیدم: «می‌بینی؟» گفت: «آره.»  آنقدر هیجان داشتیم که حواسم به آتش عقبه «آرپی‌جی» نبود. با وجود اینکه خودم آن را آموزش داده بودم. صورت به صورت ترکاشوند بودم که شلیک کرد. خوشبختانه گلوله «آرپی‌جی» عمل کرد و گروه عراقی را منهدم کرد. خیابان روشن شد و جیغ و داد عظیمی بالا گرفت.


اما من از این طرف احساس کردم که وارد جهنم شدم. چون آتش عقبه به دیوار پشت سرم خورده بود و به سمت  من باز گشته بود. احساس کردم سرم پریده است. برای همین در یک آن دست به سرم کشیدم و متوجه شدم هنوز زنده‌ام و سر در بدن دارم. فرصت برای اینکه بخواهم درد را احساس کنم نبود فقط باید در آن شرایط جانمان را نجات می‌دادیم.


بعد از این صدای انفجار دشمن چند انفجار کور انجام داد که بواسطه آن باز هم دسته پنج نفره ما کاهش یافت. دو نفر باقی مانده بودیم و دیگران را گم کردیم. من و توکلی با هم بودیم. به درون کوچه‌ای رفتیم اما حدود 10 مرتبه به 10 متر خیز می‌داشتیم و پا شدیم که مبادا ترکشی به ما اصابت کند. دیوارها کاهگلی و بلند بودند و اگر دیواری فرو می‌ریخت زیر آوار له می‌شدیم. در یکی از خیز برداشتن‌ها متوجه شدم که ما سه نفر شدیم. فرصت نبود زیاد دقت کنم که چه کسی است. وقتی ایستادم متوجه شدم که یک سگ ولگرد از ترس به ما پناه آورده است و آن سگ دقیقا از روی غریزه مانند ما  روی شکم خوابیده بود.این لحظه بسیار برای من جالب و ناراحت کننده بود .

خرمشهر سقوط کرد


آن شب خرمشهر شهدای زیادی داد و روز بعدش سقوط کرد. ما از پل خرمشهر آبادان عبورکردیم. حدودا هر 20 متر به 20 متر روی پل می‌خوابیدیم و حرکت می‌کردیم تا بتوانیم از مهلکه نجات یابیم. ما آن شب نتوانستیم به مقر باز گردیم. با توکلی در آن سوی پل، عبداله عزیزی و چند دریافر  را دیدم که درون مغازه‌ای جان‌پناه گرفته بودند. آنقدر خسته و مضطرب بودیم که در همان مغازه حدود دو ساعت خوابیدیم.ساعت حدود 6 صبح بود.  با آتش دشمن بیدار شدیم. دشمن چتری از آتش را روی سر شهر می‌ریخت.

 در شرایط جنگی‌ می‌شود عیار مردانگی را سنجید


یادم می‌آید یک جیپ کنار خیابان بود که بچه‌ها آن را روشن کردند با آن به باشگاه گلستان رسیدیم. چون شب بازنگشته بودیم شایعه شده بود که ما شهید شده‌ایم. از قرار معلوم ناخدا ابوطالب ضرب‌علیان که از دوستان عزیز من است شنیده بود شهید شده‌ام. دلواپس شده بود. از شهید عباسی پرسیده بود که محیطی کجاست و چی شد؟ آنها گفته بودند که رفته بودند داخل یک کوچه. ضرب‌علیان در آن شرایط خطرناک همراه عباسی از آبادان سوار خودرو شده بودند و از پل خرمشهر گذشته بودند و آمده بودند خرمشهر و تا کوچه‌ای که بودیم رفته بود، گمان می‌کرد ممکن است مجروح شده باشم. این موضوع را او خودش به من نگفت که به دنبالم آمده است. دیگران گفتند. خیلی صمیمی بودیم اما این فداکاریش را پنهان کرد. در جنگ رفتار و عملکردهایی را شاهدیم که می‌شود به واسطه آن عیار معرفت شجاعت مقاومت را همنوعان و دوستانمان را سنجید. جنگ آینه تمام نمای شخصیت افرادی است که در شرایط عادی خوبند اما ممکن است در شرایط بحرانی جز خودشان به فکر کس دیگری نباشند.


در پایان گفته‌هایم می‌خواهم برای تمام ملت جمهوری اسلامی ایران آرزوی خوشبختی داشته باشم چرا که جهانیان پس از پیروزی انقلاب اسلامی اخبار و مطالب بسیاری راست و دروغ شنیده‌اند. در همین شرایط است که فعالیت شما خبرنگاران جوان موجب می‌شود تا آنها با ماهیت اصلی کشورمان آشنا بشوند و متوجه شوند که انقلاب مردم ایران هدفدار و متکی بر نیروی جوان بوده است. شما جوانان همواره تحول‌آفرین هستید و این تکاپوی شما موجب می‌شود تا ما کهنسالان آرامش داشته باشیم.

منبع: ایسنا
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۴۳ - ۱۳۹۵/۰۷/۰۴
درود خدا بر تکاورانی که تا اخرین لحظه در خرمشهر ماندند,اگرچه اسمی از انان نیست و خانواده هایشان سهمی از سفره انقلاب طلب نکردند,یاد همه شهیدان گرامی باد
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار