محمدرضا پهلوی ۳۰ مهر به آمریکا رفت و برای درمان پزشکی در بیمارستان نیویورک بستری شد. شاه فراری ایران بعد از خروج از بیمارستان نخست در ۱۱ آذر به مرکز پزشکی ویلفورد‌هال در پایگاه نیروی هوایی لاکلند در تگزاس و پس از آن در ۲۴ آذر به پاناما و در سوم فروردین ۱۳۵۹ به مصر رفت و در نهایت انور سادات به او پناهندگی داد.
کد خبر: ۲۶۶۴۴۸
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۹ 26 July 2016
به گزارش «تابناک یزد»، شرق در گزارشی نوشت:
امروز سالمرگ کسی است که پادشاه یک کشور بود؛ اما درعین‌حال آنچه بیش از همه درباره شخصیتش می‌توان گفت، تنهایی‌اش بود.
 
«...امیدوارم که دولت بتواند هم به جبران گذشته و هم در پایه‌گذاری آینده موفق شود. این سفر بستگی به حالت من دارد و درحال‌حاضر دقیقا نمی‌توانم آن را تعیین کنم». این آخرین جملات محمدرضا پهلوی در خاك ايران بود که در ٢٦ دی ١٣٥٧ در فرودگاه مهرآباد بر زبان آورد. سفری که در پی آن بازگشتی نبود و خبر آن به‌سرعت در ایران و جهان پیچید و در ميان شادي و هلهله مردم، زیر عنوان «شاه رفت»، تیتر اصلی روزنامه‌های عصر تهران شد.
 
محمدرضا پهلوی پس از خروج از کشور به مصر رفت و انور سادات، رئیس‌جمهوري مصر، در «اسوان» به‌صورت رسمي از او استقبال كرد. سادات، ميهمان ايراني خود را به هتلی در یک جزیره مصنوعی در میانه رود نیل انتقال داد. از دوم بهمن مدتی را در مراکش میهمان پادشاه وقت آن کشور بود. ۱۰ فروردین ۱۳۵۸ به باهاما رفت؛ اما روادید او برای مدت کوتاهی و به‌عنوان گردشگر صادر شده بود. تلاش‌های شاه مخلوع برای گرفتن پناهندگی از انگلستان بی‌نتیجه ماند؛ ۲۰ خرداد همان سال به مکزیک رفت. بیماری او هر روز شدت می‌گرفت؛ اما او بیماری واقعی خود را از پزشکان مکزیکی پنهان می‌کرد. با شدت‌یافتن بیماری توانست اجازه ورود به آمریکا را به دست بیاورد. محمدرضا پهلوی ۳۰ مهر به آمریکا رفت و برای درمان پزشکی در بیمارستان نیویورک بستری شد. شاه فراری ایران بعد از خروج از بیمارستان نخست در ۱۱ آذر به مرکز پزشکی ویلفورد‌هال در پایگاه نیروی هوایی لاکلند در تگزاس و پس از آن در ۲۴ آذر به پاناما و در سوم فروردین ۱۳۵۹ به مصر رفت و در نهایت انور سادات به او پناهندگی داد. سرطان او پیشرفت بیشتری کرده بود و به پایان نزدیک‌تر می‌شد؛ سرانجام در ساعت ۹:۴۵ پنجم مرداد ۱۳۵۹، محمدرضا پهلوی در ۶۱ سالگی در قاهره درگذشت.
 
سیدطالب رفاعی، روحانی شیعه عراقی و از مؤسسان حزب الدعوه عراق، بر جنازه او نماز خواند و پس از تشییع رسمی از سوي دولت مصر، در مسجد الرفاعی قاهره دفن شد. این روایتی کوتاه از آخرین روزهای کسی بود که پس از انقلاب اسلامی ایران از کشورش گریخت و دیگر حتی شريكان سیاسی سابق هم به استقبالش نمی‌آمدند. در واقع او تنها مانده بود؛ اما تنهایی‌اش مختص روزهای آخر نبود. محمدرضا در زندگی‌اش نیز دوستان زیادی نداشت، بسیاری به‌دليل جایگاهش به او نزدیک می‌شدند؛ اما شاید فقط دو نفر بودند که توانستند دوست و معتمد او باشند: حسین فردوست و امیر اسدالله علم. اگر بخواهیم از زندگی خصوصي آخرین شاه ایران بیشتر و بهتر بدانیم، باید به خاطرات این دو نفر مراجعه کنیم.
 
محمدرضا پهلوی از نگاه رفیق گرمابه و گلستان
 
ارتشبد حسین فردوست، دوست کودکی، همدرس و رئیس دفتر ویژه بازرسی محمدرضا پهلوی؛ یکی از برجسته‌ترین و مؤثرترین چهره‌های سیاسی- اطلاعاتی در حکومت پهلوی بود. فردوست از کودکی به‌عنوان دانش‌آموز دبستان نظام وارد کلاس مخصوصی شد که رضاخان برای ولیعهدش، محمدرضا، ترتیب داده بود. از آنجایی که رضاخان ترجیح می‌داد در کنار فرزندش دوست و هم‌بازی درس‌خوانی حضور داشته باشد، فردوست را زیر نظر گرفت و او را وارد دربار کرد. به همین دليل فردوست از کودکی نزدیک‌ترین دوست محمدرضا و محرم اسرار او شد. با سفر محمدرضا به لوزان سوئیس برای تحصیل در کالج «له‌روزه» فردوست به خرج دربار همراه او شد و در آن سال‌ها نزدیک‌ترین فرد به شاه آینده ایران باقی ماند؛ در آن سال‌ها رابطه این دو عمیق شد. پس از آغاز پادشاهی محمدرضا، فردوست همچنان در کنارش بود و این رابطه چنان بود که شاه در کتاب «مأموریت برای وطنم»، تنها کسی را که دوست خود معرفی کرد، فردوست بود: «در آن موقع دوست صمیمی من پسری بود به نام حسین فردوست که پدرش ستوان ارتش بود. حسین در دوران تحصیل در سوئیس با من هم‌درس بود و بعد هم با درجه سرهنگی سمت استادی دانشکده افسری را عهده‌داری می‌کند و فعلا در گارد شاهنشاهی مشغول انجام وظیفه ‌است».
 
گفته می‌شود فردوست نه‌فقط صميمي‌ترين دوست شاه، بلکه تنها کسی بود كه با شاه و ملكه بر سر يك ميز غذا مي‌خورد. رفتار فردوست در سال‌های منتهی به انقلاب اسلامی ایران، شایعاتی را درباره او بر سر زبان‌ها انداخت. نقل‌ها درباره فردوست در دوران پس از انقلاب بسیار است و متناقض؛ از جمله گفته می‌شود پس از انقلاب به‌صورت پنهانی در ایران زندگی می‌کرد و سرانجام در آبان ۱۳۶۲ دستگیر شد و اردیبهشت ۱۳۶۶ درحالی‌که چهار سال در بازداشت به سر می‌برد و به نگارش کتاب خاطرات خود می‌پرداخت، بر اثر سکته قلبی درگذشت و در بهشت ‌زهرا دفن شد. شاید به همین دلایل است که گفتار فردوست درباره محمدرضا بیش از بسیاری دیگر معتبر است.
 
حسین فردوست در خاطرات خود درباره همکلاسی‌اش می‌گوید: «محمدرضا در رياضيات بسيار ضعيف بود و اصولا حوصله فكركردن نداشت. او از همان كودكي اهل تفكر عميق و همه‌جانبه نبود، زود خسته مي‌شد و بيشتر علاقه داشت پيشنهادات را بپذيرد». او در بخش دیگری از خاطراتش درباره روابط دوران کودکی با محمدرضا می‌نویسد: «نكته قابل ذكر ديگر درباره روحيات وليعهد اين است كه او طي دوره شش‌ساله دبستان نظام در كلاس مخصوص، به شاگردان خيلي ظلم مي‌كرد و به‌خصوص بعضي‌ها را خيلي آزار مي‌داد. هر روز نوبت يك‌ نفر بود كه آزار ببيند؛ ولي هيچ‌گاه مرا اذيت نكرد و همواره با من صميمي بود».
 
فردوست در صفحه ٤٠ از جلد اول کتاب خاطرات خود درباره دوران تحصیل در لوزان نوشته است: «در مدرسه یک محصل مصری بود که زور و بازویی داشت و مشت‌زن خوبی بود و دنبال حریف می‌گشت. بعضی وقت‌ها که دختری در اتاق بود، ولیعهد می‌خواست برای دخترک خودنمایی کند؛ ازاین‌رو، برای مصری شاخ و شانه می‌کشید که حریفت منم. ناگهان به جان هم می‌افتادند و طوری یکدیگر را می‌زدند که برای پانسمان به بهداری انتقال می‌یافتند و هر روز همین بساط بود و فردای آن روز تا محمدرضا پیدا می‌شد، بچه‌ها سروصدا می‌کردند که برنده مصری است، او هم مجددا می‌پرید و مشت می‌خورد».
 
یکی از پررنگ‌ترین بخش‌های خاطرات فردوست از شاه، به روابط متعدد و افسارگسیخته محمدرضا با زنان اشاره می‌کند. او در صفحه ٤٨ خاطرات خود می‌نویسد: «دکتر نفیسی (پیشکار محمدرضا در سوئیس) کلفتی داشت که این کلفت دختری داشت که توجه محمدرضا را به خودش جلب کرده بود و غالبا به من می‌گفت چقدر دلم می‌خواهد او را بغل کنم! محمدرضا همیشه به من می‌گفت که این مسئله برایم عقده شده است». بنابر نقل قول فردوست در مدرسه له‌روزه، حدود ٤٠ کلفت کار می‌کردند، یکی از آنها که از همه زیباتر و جذاب‌تر بوده توجه محمدرضا را جلب می‌کند که با کمک «ارنست پرون» (دوست محمدرضا که با او به تهران آمد) موفق می‌شود او را به اتاق خود بیاورد. ارتباط جنسی محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا کشید که دخترک ادعا می‌کند که آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با این مشکل فردوست را به کمک می‌طلبد، چون نمی‌خواهد پدرش یا نفیسی از این ماجرا خبردار شوند. فردوست نیز پیشنهاد می‌کند که این مشکل را با پول حل کند. فردوست در صفحه ٤٩ و ٥٠ خاطراتش می‌گوید: «معتقد نبودم که چنین مسئله‌ای باشد، چون مسلما برای آن دختر هم‌خوابگی مسئله‌ای نبود و روشن بود که اگر علت خاصی نداشت می‌توانست جلوگیری کند و در ادامه می‌گوید از آن دختر خواسته است که خود مسئله را حل کند و دخترک نیز می‌گوید اگر مدیر بفهمد مرا اخراج می‌کند و بی‌کار می‌مانم و دوم اینکه باید کورتاژ کنم و ادعا می‌کند که پنج هزار فرانک پول لازم دارد که این پول در آن موقع پول زیادی بوده است. حقوق ماهیانه دخترک شاید ۱۵۰ فرانک بیشتر نبوده است و محمدرضا سرانجام این پول را برای او فراهم می‌کند».
 
فردوست درباره اولین ازدواج محمدرضا چنین می‌نویسد: «ازدواج محمدرضا با فوزيه سابقه بررسي نداشت. من كه هر روز در بطن جريانات دربار بودم، هيچ اطلاعي نداشتم، تا اينكه يك روز محمدرضا به من گفت هيچ مي‌داني چه خبر است؟ پدرم تصميم گرفته كه من با خواهر ملك فاروق ازدواج كنم! خلاصه، مسئله يكي، دوروزه مطرح شد و احتمالا شايد براي خود رضاخان نيز ظرف يكي دو هفته اخير طرح شده بود... در آن زمان، زندگي خصوصي محمدرضا خيلي محدود بود و ساعات فراغت من، و گاه پرون، در كنار او بوديم». فردوست در صفحه ١٩٤ خاطراتش درباره جدایی محمدرضا و فوزیه می‌نویسد: «... زندگی فوزیه در دربار ادامه یافت تا اینکه سیاست انگلیس عوض شد و جدایی محمدرضا و فوزیه در دستور کارشان قرار گرفت... دلیل آن را نمی‌دانم، ولی می‌توانم حدس بزنم که در آن روز‌ها به دلیل فساد ملک فاروق، انگلیس طرح برکناری او را آماده کردند و می‌خواستند با جدایی محمدرضا و فوزیه مسائل دو کشور را از هم جدا کنند و احیانا خطری سلطنت محمدرضا را تهدید نکند که ارنست پرون در جدایی فوزیه نقش اصلی داشت». فردوست درباره نحوه آشنایی شاه با همسر سوم خود فرح می‌نویسد: «پدر فرح پهلوی یک افسر جوان فارغ‌التحصیل سن‌سیر فرانسه بود که در درجه سروانی به مرض سل درگذشت. مادر فرح پس از فوت شوهر ازدواج نکرد و با برادرش زندگی می‌کرد. چون فریده فقیر بود در خانه برادرش کار می‌کرد و برادرش به نام قطبی زندگی او را تأمین می‌کرد. فریده تنها فرزند خود به نام فرح را به همراه داشت که قطبی خرج او را هم می‌داد... قطبی، فرح را به پاریس فرستاد و او در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداخت، ولی قطبی از عهده هزینه او برنیامد. در آن زمان فرح که دختر فقیری بود تمایلات چپ و کمونیستی داشت و با تعدادی دانشجو رقابت داشت که یکی از آنها لیلا امیرارجمند بود. فرح از فرط استیصال برای کمک مالی به سراغ اردشیر زاهدی در حصارک می‌رود تا بتواند در پاریس تحصیل و زندگی کند. در حصارک ویلایی بود که اردشیر زاهدی با تعدادی از رفقای جوانش منتظر شکار دخترها و زن‌ها می‌نشستند و هر مراجعه‌کننده از جنس مؤنث اگر موردپسند زاهدی بود بلافاصله به اتاق خواب می‌رفتند. لابد زاهدی از این دختر خوشش نیامده بود که به محمدرضا تلفن می‌زند که دختری اینجا آمده و اگر اجازه دهید او را بیاورم. محمدرضا می‌پذیرد و بدون تحقیق قبلی که او کیست و چه‌کاره است، او را به فرودگاه می‌برد و در هواپیما به او پیشنهاد ازدواج می‌کند. فرح بلافاصله قبول می‌کند». آنچه حسین فردوست به سبب نزدیکی، درباره محمدرضا نقل کرده بیشتر حول‌وحوش مسائل شخصی اوست. فردوست هیچ‌گاه جایگاه برجسته‌ای در دربار و حکومت مانند نخست‌وزیری و وزارت در اختیار نگرفت. او تا پیروزی انقلاب یار و همراه محمدرضا و البته عنصر پشت پرده او بود.
 
روایت علم از پادشاهش
 
«شاه از هر چه مطالعه است متنفر است». این تصویری است که اسدالله علم از محمدرضا ارائه می‌دهد. اسدالله علم متولد مرداد ۱۲۹۸ در بیرجند، یکی از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی دوران محمدرضا پهلوی، وزیر دربار و نخست‌وزیر ایران بوده است. او ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ در آمریکا درگذشت. علم پس از عزل علي اميني از مقام نخست‌وزيري‌، در تير ١٣٤١ مأمور تشكيل كابينه شد و تا اسفند سال بعد عهده‌دار اين سمت بود. او در آبان ۱۳۴۵ به وزارت دربار منصوب شد و از نزدیک‌ترین افراد به محمدرضا و بسیار مورد اعتماد او بود. خرداد ۱۳۵۶ علم تلاش کرد جلوی مبادله قرارداد تقسیم آب رودخانه هیرمند را میان ایران و افغانستان بگیرد و دراین‌باره مستقیم از شاه تقاضا کرد اما تلاش‌هایش به جایی نرسید و قرارداد مبادله شد. علم این قرارداد را خیانت به ایران می‌دانست. به‌صورتی‌که در یادداشت‌های خود نوشته‌ است: «مثل این است که یک قطعه از گوشت تن مرا بریده‌اند و پیش چشم من جلوی سگ انداخته‌اند». این مسئله باعث کدورت شدید علم شد و به‌گونه‌ای به فکر استعفا از وزارت دربار افتاد. این اتفاق و شرایط وخیم بیماری او باعث شد که ازاین‌پس دیگر دل و دماغ کار نداشته باشد. این تغییر از یادداشت‌های او مشهود است. علم برای معالجه بیماری سرطان خون در ۲۹ تیر ۱۳۵۶ کشور را ترک کرد. ۱۳ مرداد ۱۳۵۶ هنگامی که دوران نقاهت را در جنوب فرانسه سپری می‌کرد، شاه تلفنی از او خواست استعفا دهد و به جای او امیرعباس هویدا به وزارت دربار منصوب شد؛ این موضوع باعث شگفتی علم شد. در اسفند ۱۳۵۶، نامه‌ای مفصل به شاه نوشت و در آن بسیار صریح درباره وخامت اوضاع کشور به شاه هشدار داد و گفت اگر شاه دست‌روی‌دست بگذارد، باید در انتظار آشوب‌های بزرگ‌تری باشد. شاه درباره این نامه به هویدا گفته بود: «علم مشاعرش را از دست داده است». اسدالله علم در کتاب خاطراتش می‌نویسد: «در روز هفتم آبان سال ۱۳۵۰، به خدمت شاه می‌رود. در لابه‌لای گفت‌وگوهایی که آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم می‌گوید امروز روز شهادت حضرت علی(ع) است و به‌طوری‌که می‌بینی کراوات سیاه بسته‌ام نه‌فقط به منظور رعایت ظواهر امر، بلکه به دلیل ایمان عمیقی که به خداوند و امامانش دارم. بسیار احساس تسکین‌دهنده‌ای است، هر چند نمی‌توانم برای تو توضیح بدهم که چرا؟» البته محمدرضا خود هم به نوعی توهماتی در زمینه  برگزیده‌شدنش داشت. محمدرضا در مصاحبه معروف با اوریانا فالاچی، خبرنگار ایتالیایی، می‌گوید: «برای من حادثه‌ای پیش آمد. من روی صخره‌ای افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بین من و صخره (حایل) کرد. می‌دانم چون او را دیدم، او را دیدم، او را به رأی‌العین دیدم. نه در رؤیا. حقیقت مطلق. آیا متوجه منظورم می‌شوید؟ من تنها کسی بودم که او را دیدم... هیچ کس دیگر نمی‌توانست او را ببیند غیر از من. چون... اوه، متأسفم که شما آن را درک نمی‌کنید». محمدرضا در ادامه همان گفت‌وگو می‌گوید: «حقیقت این است که من ازطرف خدا برگزیده شده‌ام تا مأموریتی را انجام دهم...». علم در خاطراتش محمدرضا را فردی معرفی می‌کند که نظراتش به‌سرعت تغییر می‌کرد. او در خاطرات روز یکشنبه ٤ خرداد ١٣٤٨، می‌نویسد: «...چند وساطت برای چند بیچاره کردم. نسبت به یکی دل شاهنشاه سوخت. با تلفن از نخست‌وزیر جریان را سؤال فرمودند. او چیزی علیه گفت و نظر شاه را تغییر داد، به‌طوری‌که وساطت من تأثیر نکرد. باری قدری فکر کردم که حکومت فردی واقعا شدید است و منطقی نیست. درست است که این شاه عادل و مرد خداست ولی یک گزارش غلط نظر او را تغییر می‌دهد..». در بخشی از یادداشت‌های علم ادبیات محمدرضا و کینه او به مصدق فاش می‌شود. علم در خاطرات پنجم ١٣٥٢، می‌نویسد: «صبح شرفياب شدم... عرض كردم فردا يكشنبه را كه برای دادن جام تنيس آريامهر به كلوب شاهنشاهی قرار است تشريف ببريد، گارد عرض می‌كند آنجا بليط فروخته شده، كنترلی نداريم و بهتر است شاهنشاه تشريف نبرند. فرمودند گارد گُه خورده! مگر من مصدق‌السلطنه هستم كه از زير پتو بخواهم حكومت كنم؟ عرض كردم مسعودی عرض می‌كند، فردا به مناسبت عيد فطر سفرای عرب انتظار دارند شاهنشاه اظهار مرحمتی به آنها بفرمايند. فرمودند مسعودی (مدير روزنامه اطلاعات) گُه خورده!» علم در خاطرات يكشنبه اول تیر ٥٤، به یکی از خصوصیات رفتاری محمدرضا اشاره می‌کند: «صبح شرفياب شدم. شاهنشاه را قدری متفكر ديدم. خوشحال نبودند. انگشتان شاهنشاه دائما روی ميز، به ميز می‌كوبيد. وقتی می‌خواهند تصميم شديد بگيرند با انگشت سبابه محكم روی ميز می‌زنند. وقتی ناراحتی دارند با همه انگشتان دائما روی ميز می‌زنند و وقتی زياد ناراحتی دارند موهای ابروی مبارك را می‌كنند». نقل این‌چنینی درباره محمدرضا بسیار زیاد است که باید به خاطرات فردوست و علم مراجعه کرد. آنچه مسلم است، محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران، در مصر و در تنهایی مرد؛ البته در طول زندگی در ایران هم چندان دوستان زیادی نداشت.
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار